موسوى تبريزى - سيّد ابوالفضل تاریخ ثبت : 2012/02/18
طبقه بندي : ,87,
عنوان : موسوى تبريزى - سيّد ابوالفضل
آدرس فایل PDF : <#f:86/>
مولف : <#f:89/>
نوبت چاپ : <#f:90/>
متن :

|553|

موسوى تبريزى - سيّد ابوالفضل

نام: سيّد ابوالفضل

شهرت: موسوى تبريزى

نام پدر: سيّد رضا

زادگاه: تبريز

سال تولد: 1314 شمسى

مسئوليّت: رياست ديوان عالى كشور، عضويّت در جامعه مدرّسين حوزه
علميّه قم، نمايندگى مجلس خبرگان رهبرى در سه دوره متوالى و... .


|555|

موسوى تبريزى - سيّد ابوالفضل




دوران رشد و بالندگى

اين‏جانب سيّد ابوالفضل موسوى تبريزى، در سال 1314 شمسى در تبريز ديده
به جهان گشودم. دوران كودكى را در تبريز گذراندم و در سال 1321 يا 1322
شمسى به دبستان امام رفتم و تا پنج سال در آن‏جا درس خواندم. در سيزده سالگى
به پيشنهاد مرحوم پدرم در سلك روحانيّت درآمدم و طلبه شدم. تحصيل علوم
دينى را در مدرسه حسن پادشاه تبريز آغاز كردم. بعد از گذشت يك سال از پدرم
خواهش كردم كه شب‏ها را در همان جا بمانم، مرحوم پدرم پذيرفت و به سبب
آشنايى‏اش با رئيس مدرسه، حجره مناسبى براى من فراهم شد. مرحوم پدرم(ره)
اهل علم بود و آقاى سيّد رضا موسوى - كه الآن در مقبره علماى قم مدفون است -
برايم نقل مى‏كرد: تشييع جنازه مرحوم پدرت مثل تشيع جنازه مرحوم آقاى
شاهرودى بود؛ اجتماعى عظيم در تبريز گرد آمده بود.

روزى يكى از رفقا به من گفت: به قم مشرّف شويد و من اين مطلب را با پدرم در
ميان گذاشتم، ايشان گفت: مانعى ندارد. سال 1331 شمسى به قم مشرّف و مشغول
تحصيل شدم. از نظر مادّى مانند ساير طلّاب بودم، ولى پدرم هر ماه مبلغى براى من
مى‏فرستاد كه اگر دير مى‏رسيد ديگر واويلا بود. در 23 سالگى با اصرار مادرم در
تبريز ازدواج كردم. پدرخانمم آقاى حاج على اصغر از نوحه خوانان و سرشناس
محلّه «نوبر» است. ازدواج من در خلال تحصيل در قم بود. بعد از ازدواج، خانه‏اى
را در قم با ماهى صدتومان اجاره كردم.


|556|

اساتيد

اوّلين استاد من در علم نحو، حاج رسول شاهرودى بود. هم‏چنين از محضر حاج
شيخ حنيف هم - كه در تبريز بود و الآن در قم به سر مى‏برد - استفاده بردم.

علاقه وافرى به تحصيل در قم داشتم. وقتى به قم مشرّف شدم، حاج شيخ رضا
نضجى (پدر خانم آقاى شربيانى) مرا نزد مرحوم آقاى حجّت برد. ايشان به من
فرمود: خوب جايى آمدى، حالا تحصيل كن و از علما شو و به تبريز برگرد و
حجره‏اى در اختيار من گذاشت.

اساتيد اين جانب در رسائل و مكاسب آقاى مشكينى در كفايه آقاى منتظرى
بودند. هم‏چنين درس اخلاق آقاى مشكينى نيز خيلى مؤثّر بود.

تقريباً 34 سال داشتم كه به درس خارج رفتم و درس اصول حضرت امام(ره)
اوّلين درس خارجى بود كه شركت كردم، زيرا حضرت امام(ره) از اساتيد معروف در
اصول بودند. يك دوره اصول را از محضر حضرت امام(ره) استفاده كردم و تقريرات
درس‏ها را نوشته‏ام كه الآن آن نوشته‏ها را دارم. آقايان محمد مؤمن، محمد على
گرامى، محسن تهرانى از هم‏مباحثه‏اى‏هاى بنده بودند. تا اين مدّت، من در مدرسه
حجّتيّه سكونت داشتم. در اواخر درس اصول حضرت امام(ره) در درس خارج فقه
ايشان نيز حاضر شدم؛ ولى بيش‏ترِ فقه را نزد شريعتمدارى فرا گرفتم. مرحوم
امام(ره) و آقاى شريعتمدارى از اساتيد بارز اين‏جانب بودند.

كتاب صلات را نزد آقاى مرحوم خواندم. مدّت كمى هم در درس آقاى
شاهرودى شركت كردم.


فعّاليّت‏هاى پيش از انقلاب

پيش از انقلاب از افراد غير متديّن دورى مى‏كردم و هر كس كه انسان خوبى به
نظر مى‏رسيد او را مى‏پسنديدم. من در سخن‏رانى‏هاى حضرت امام(ره) در سال


|557|

1342 شمسى شركت مى‏كردم و گفته‏هاى ايشان را تأييد مى‏كردم. آن زمان اين
حركت‏ها را از امام مى‏ديدم كه ايشان مى‏گفت: واى بر قمِ ساكت. اى علماى
نجف! اى علماى تهران! اى علماى شهرستان‏ها! چرا اين طور ساكت نشسته‏ايد؟
ما هم كلام امام(ره) را تأييد مى‏كرديم. بنده در فقه از شاگردان مبرّز آقاى
شريعتمدارى بودم و در ميان حدود دويست نفر شاگردانش، سرشناس بودم و
حرف‏هايش را خوب گوش مى‏دادم و تا آن زمان كه احساس نكردم ايشان با خط و
گفته امام(ره) مخالف است، با او بودم و خيلى هم به ايشان احترام مى‏كردم. وقتى
پدرم فوت كرد، من به تبريز رفتم. بعد به سفارش ايشان(آقاى شريعتمدارى)
مسجدى در آن‏جا براى من در نظر گرفته شد و من در آن مسجد از ايشان تجليل
كردم. اين تا موقعى بود كه مخالفت ايشان با امام(ره) را احساس نكرده بودم؛ امّا پس
اين كه فهميدم وى مخالف امام(ره) است، گفتم: هذا فراق بيني و بينك لم تستطع
عليه صبراً.

در سال 56 يا 57 يعنى دوران اوج انقلاب، روزى امام(ره) بعد از جريان تبعيد، به
قم آمد و صحبت بسيار داغى كرد. من پس از صحبت امام(ره) بلافاصله به تبريز رفتم
و در آن‏جا با عالمانى چون: آقاى قاضى، سيّداحمد شجاعى و شربيانى جلسه
گذاشتم و به آنان عرض كردم: شما علماى تبريز، همگى اهل سخن هستيد و... در
آن جلسه صحبت كردم و گفتم: اللّهم نشكوا إليك فقد نبيّنا. اگر به امام معتقد هستيد،
امام در حال مبارزه است، بيايد يا خودتان حرف بزنيد و يا اين كه اجازه بدهيد كه
من از سوى شما، حرف‏ها را بزنم. هر كسى سخنى گفت. يكى از آنان گفت: من
مشكلِ فلان... دارم. گفتم: آقا! دو روز سنگك با صابونِ زياد خوردن اين ارزش را
ندارد كه براى ماندن دو روز بيش‏تر انسان از حق بگذرد. خلاصه اين‏كه من زياد
سخن گفتم و كم حرف شنيدم، تصميم گرفتم خودم اين كار را بكنم. يك


|558|

مجلس‏سيّار داشتم و گاه گاه تابستان‏ها به تبريز مى‏رفتم، زمانى اطلاع دادم كه فردا
28 صفر به آن جلسه مى‏آيم و منبر مى‏روم. ساعت 9 صبح فردا وقتى وارد جلسه
شدم، ديدم اين جلسه، همان جلسه نيست، جلسه در مسجد سيّد عبداللّه - در
كوچه‏اى كه مقبره شعرا در آن است - برگزار شد. مسجد مملوّ از جمعيّت بود، من
واقعاً وحشت كردم كه چرا اين طور شده و اين را هم مى‏دانستم كه مردم تبريز واقعاً
عاشق هستند، به ويژه اعضاى آن مجلس سيّار كه در آن زمان همه مقلّد امام(ره)
بودند و الآن هم هستند. از دادگاه، شب به من گفته بودند كه در تبريز فارسى حرف
بزن! گفتم: اين فُرماليته مى‏شود. من مى‏خواهم خيلى طبيعى باشم. من كه ترك زبان
هستم، تبريزى‏ها هم ترك زبان هستند، چرا فارسى حرف بزنم؟! گفتم: من از الفاظى
استفاده مى‏كنم كه آن الفاظ را فارس‏ها هم بفهمند. گفتند: عيبى ندارد. خلاصه اين
كه در منبر نامى از امام(ره) بردم كه تا آن زمان هيچ كسى جرأت نمى‏كرد اين كار را
بكند و وقتى من از حضرت امام(ره) با اين عبارت سخن گفتم كه حضرت آيةاللّه آقاى
خمينى رجلٌ مجتهدٌ عادلٌ يعرفُه كلّ النّاس، يك باره مردم صلوات بلندى فرستادند
كه صداى مهيبى مجلس را فراگرفت. هم‏چنين در آن جلسه از آقاى شريعتمدارى
هم يادى كردم كه حضرت آيةاللّه شريعتمدارى اين طور بود و... به هر حال، وقتى
سخن‏رانى پايان پذيرفت، ديدم از هيچ يك از افرادى كه در آن مجلس سيّار معمولاً
بعد از منبر از من مسئله مى‏پرسيدند و با من صحبت مى‏كردند خبرى نيست، همه
از ترس رفته بودند، تنها آقاى «برادرانى» كه از رفقا بود در آن‏جا باقى ماند. به علّت
اين كه اسم آقاى خمينى را برده بودم، نزديك غروب يك عدّه بازارى و اهالى آمدند
خانه ما و به بنده گفتند: شما شب را در خانه نمانيد! گفتم: حرف يكى است. من به
آن چه گفتم، معتقدم. هيچ اتّفاقى نمى‏افتد و به آنان گفتم: بچّه خيابان، از خيابان
نمى‏ترسد. خلاصه اين كه نيمه‏هاى شب بود كه آقاى برادرانى با يك ماشين به


|559|

خانه ما آمد، سوار شدم و به راه افتاديم. شبِ بسيار سردى بود. نماز صبح را در
بستان آباد خوانديم هنوز آفتاب ندميده بود كه به قم رسيديم. روز بعد وقتى كه به
پيش آقاى شريعتمدارى رفتم. ديدم آنان از ماجراى سخن‏رانى من در تبريز اطلاع
دارند. در آن جلسه كه آقايان دوزدوزانى، سيّد ابوالفضل حلّه و اردبيلى نيز حضور
داشتند، وقتى صحبت از بنده شد، گفتم: من بودم كه در تبريز اين‏طور عمل كردم،
ديدم آقاى شريعتمدارى خيلى مايل نيست كه اين حرف را بازگو كنم و بنده هم تا
حدودى به حساسيّت وى پى بردم، گفتم: در قم كه اين همه آدم را كشتند، اگر از
آمازون يك ماشين آدمِ وحشى مى‏آوردند و مى‏ريختند در خيابان‏ها، كارى كه گارد
شاه در مدرسه حجّتيّه كرد نمى‏كردند.

هم‏چنين گفتم: از انقلاب سفيد نيز صحبت كردم و گفتم: حالا فهميديم معناى
انقلاب سفيد يعنى چه؟ يعنى هيچ خونى ندارد. يعنى هيچ كس نباشد ذوالاثر،
وقتى سخن بدين‏جا رسيد، آقاى شريعتمدارى با عصبانيّت گفت: شما با انقلاب
سفيد چه كار داشتيد؟ ايشان كه عصبانى شد من هم از كوره در رفتم. گفتم: آقا!
انقلاب سفيد است كه پدر ما را درآورده، انقلاب سفيد است كه ما را منزوى كرده،
انقلاب سفيداست كه اسلام را ...، مرا، شما را... . وقتى من از كوره در رفتم، گفت:
نه! زد به شوخى و گفت: من اين طور نمى‏گويم حالا كه شما از انقلاب گفتيد، با
رنگش چه كار داشتيد؟ بعد يكى از آقايان (حاج ميرزا يداللّه) - كه يكى از
سرمايه‏داران بود - گفت: نه آقا! شما بد كرديد. در پاسخ او گفت: شما حرف نزنيد.
شما فقط پولتان را بيش‏تر كنيد، با اين كارها كارى نداشته باشيد. بعد آن جلسه تمام
شد، وقتى بيرون آمدم، با خود گفتم: هذا فِراقٌ بَيْني و بَيْنَك سَأُنَبِّئُك بِتَأْويلٍ ما
لَمْ‏تَسْتَطِعْ عَلَيْهِ صَبْراً بعد از آن خدا شاهد است كه از بازار تهران، از علماى قم حتى
آقاى گلپايگانى(ره) به من پيشنهاد شد كه شما با آقاى شريعتمدارى مخالفت نكنيد.


|560|

گفتم: نه آقا! من مخالفت نمى‏كنم، ولى او بايد موضعش را مشخّص كند. اين جريان
را براى بعضى از آقايان كه نقل مى‏كردم، تعجّب مى‏كردند و مى‏پرسيدند: واقعاً
اين‏گونه بود؟ مى‏گفتم: بله واقعاً اين‏طور بود!

اين وقايعى كه گفته شد در سال 1356شمسى اتّفاق افتاد. در آن جلسه‏اى كه از
تهران آمده بودند و صحبت از پهلوى اوّل كردند و تهديد كردند، گفتم: به جدّم قسم،
امروز به منبر مى‏روم و هر چه شريعتمدارى كرده است را از اوّل تا به آخر مى‏گويم،
برويد هر كارى كه مى‏خواهيد بكنيد. يكى از آنان گفت: نه، ما اين طور نگفته‏ايم.
بعد ورق را برگرداندند و به تطميع من پرداختند. بالاخره آن جلسه به تمام رسيد.
مرتّب افراد مى‏آمدند و مى‏گفتند: صحيح نيست شما كه يك آدم سرشناس هستيد
با آقاى شريعتمدارى مخالفت كنيد. اين به نفع شما نخواهد بود. گفتم: من عقيده‏ام
را گفتم.

من پيش از انقلاب در قم بودم و در سال 1347شمسى به عضويّت جامعه
مدرّسين درآمدم و همواره در جريان مسائل بودم و نيز به‏طور جدّى در فكر
تحصيل بودم. در حين انقلاب هم با توجّه به كارهاى زياد انقلاب از قم فاصله
نگرفتم تا اين كه انقلاب پيروز شد.


فعّاليّت‏هاى پس از انقلاب

پس از پيروزى انقلاب، نخستين پيشنهادى كه به من شد، عضويّت در خبرگان
قانون‏اساسى بود كه قبول كردم؛ چون نوشتن قانون‏اساسى مهم است. شش نفر از
سوى حزب جمهورى اسلامى و شش نفر هم از سوى حزب جمهورى خلق
مسلمان پيشنهاد شدند. حزب جمهورى خلق مسلمان بنده را كانديدا نكردند. در
همان زمان‏ها بعد از سال 57 در يك جلسه‏اى كه براى معرّفى كانديداها بود، در
خدمت آقاى بهشتى در تهران بودم. ايشان - با اشاره به بنده - گفت: ايشان كى


|561|

باشند؟ ما خدمت ايشان نرسيده‏ايم. گفت: ايشان موسوى تبريزى است. گفت: بله
بله، شناختم. خلاصه اين كه برخلاف ميل حزب خلق مسلمان و طرف‏داران
شريعتمدارى، به عضويّت خبرگان قانون‏اساسى درآمدم. اين اوّلين كار من بعد از
انقلاب بود - الحمدللّه -. بعد از اين برگشتم به قم و مشغول تدريس شدم. بعد از
چندى مسئله كانديداتورى مجلس شوراى اسلامى مطرح شد. آيةاللّه مدنى بنده را
و جامعه مدرّسين، آقاى يزدى را براى تبريز كانديدا كردند. بنده ابتدا عذر آوردم بر
اين كه مشغول درس هستم و... ولى بعد كه با اصرار آيةاللّه مدنى از يك سو و
فشارهاى جناب آقاى يزدى از سوى ديگر، روبه‏رو شدم، ناچار به پذيرش شدم و
پس از آن كه به مجلس شوراى اسلامى راه يافتم، در كميسيون قضايى انجام وظيفه
مى‏كردم و اين كار تا هشت سال ادامه داشت؛ يعنى دو دوره نمايندگى مجلس در
دوره‏هاى اوّل و دوم. اين‏ها تقريباً فعّاليّت‏هاى سياسى من است. البته براى دوره
سوم مجلس نيز دوستان ما (آقايان يزدى، درّى نجف آبادى، انبارى و...) نظرشان بر
اين بود كه بنده كانديدا بشوم، ولى نمى‏پذيرفتم تا جايى كه آقاى يزدى حتى اوقات
تلخى كرد. به ايشان گفتم: جناب آقاى يزدى! الآن كه پايان دوره دوم است و تو هم
كه از نمايندگان قوى و نايب رئيس هستى، اگر فردا توانستى در جمع، يك مورد از
اشكالات بودجه را مطرح كنى، من هم وارد صحنه مى‏شوم! ايشان گفت: روز
قيامت جواب جدّت را چه خواهى داد؟ گفتم: جواب جدّم آماده است.

خلاصه اين كه آقاى درّى نجف آبادى مرتّب تلفن مى‏كرد كه «آقا! ثبت نام كرديد
يا نه؟» سرانجام در آخرين روز ثبت نام، پيش از ظهر از منزل بيرون رفتم تا وقت تمام
شود و من ثبت نام نكنم.

قابل ذكر است كه بنده در سه دوره، نماينده خبرگان رهبرى بوده و هستم و در
اين زمينه نيز انجام وظيفه مى‏نمايم. هم‏چنين مدّتى رياست ديوان عالى كشور را
برعهده داشتم.


|562|

تأليف

كتابى دارم به نام رسالة فى ولاية الفقيه و تقريرات درس حضرت امام(ره) از اوّل تا
آخر را هم دارم كه نياز به بازبينى و ويرايش دارد.

تعداد نمایش : 2430 <<بازگشت
آموزش

سامانه آموزش

پژوهش

سامانه پژوهش

کتابخانه

کتابخانه دیجیتال

نشریه

فصلنامه حکومت اسلامی