اروميان - على تاریخ ثبت : 2012/02/18
طبقه بندي : ,87,
عنوان : اروميان - على
آدرس فایل PDF : <#f:86/>
مولف : <#f:89/>
نوبت چاپ : <#f:90/>
متن :

|41|

اروميان - على

نام: على

شهرت: اروميان

نام پدر: اسماعيل

سال تولد: 1311 شمسى

زادگاه: مراغه

مسئوليّت: نمايندگى حضرت امام خمينى(ره)، سرپرستى ارگان‏هاى انقلابى
مراغه، اداره پادگان، شهربانى و ژاندارمرى مراغه تا تعيين فرمان‏دهى رسمى
از مركز، دو دوره نمايندگى مجلس شوراى اسلامى، امامت جمعه شهرستان
ميانه، نمايندگى مجلس خبرگان رهبرى در دوره‏هاى دوم و سوم و عضويّت
در دفتر مقام معظّم رهبرى - دامت بركاته - براى پاسخ‏گويى به مسائل شرعى.


|43|

اروميان - على




تولد و دوران كودكى

اين‏جانب على اروميان در سال 1311شمسى در خانواده‏اى مؤمن و متعهّد در
شهرستان مراغه از توابع استان آذربايجان‏شرقى متولد شدم. پدرم مرحوم اسماعيل
مردى مؤمن، متعهّد و نيكوكار بود. وى عامل به كلّيّه احكام شرعى و شيفته اهل
بيت رسول اللّه(ص) بود و همواره مستمندان را يارى مى‏رساند و ما را نيز به اين عمل
بيش از همه چيز توصيه مى‏فرمود. او نوه مرحوم شيخ قربانعلى، صاحب كشف و كرامات بود و
قبر شريفش با حمله اشرار به اروميّه زيارتگاه خاص و عام بود كه در حمله قاضى محمد
شرور، كلّيّه آبادى با خاك يك‏سان گرديد و آثارى كه در آن محل بود، از بين رفت.

مرحوم پدرم پس از جنگ جهانى اوّل و به سبب جنگ‏هاى قومى - مذهبى در
اروميّه و حومه - كه صدمات زيادى به اهالى منطقه به ويژه به اهل تشيّع كه
خانه‏شان به دست ارامنه غارت شده و مغازه و محل تجارتشان به دست يهودى‏ها
به آتش كشيده شده به‏طورى كه ديگر احساس امنيّت در منطقه نمى‏شد - ، به
شهرستان مراغه - كه دور از اين تاخت و تازها بود، عزيمت كرد و تا پايان عمر در
مراغه اقامت نمود و در سال 1355شمسى دنيا را وداع كرد و در جوار امام‏زاده
محمد طاهر در شهر مراغه به خاك سپرده شد.


دوران تحصيل

در پنج سالگى براى فراگيرى قرآن كريم و خواندن و نوشتن به مكتب‏خانه رفتم.


|44|

هفت ساله بودم كه در مدرسه ابتدايى دولتى ثبت نام كرده و موفّق به دريافت
گواهى نامه ششم ابتدايى شدم. متأسّفانه در اثر پيش‏آمدهاى ناگوارى كه خانواده‏ام
با آن روبه‏رو گرديد، خصوصاً گرفتارى‏هايى كه توده‏اى‏هاى وطن‏فروش براى ما
ايجاد كردند، نتوانستم به‏طور رسمى به تحصيل ادامه دهم. بنابراين، دروس
متوسّطه را به صورت داوطلب آزاد پى‏گرفتم و هم‏زمان در مغازه مرحوم پدرم كمك
مى‏كردم، تا حدّى بتوانم صدمه‏هايى كه از ناحيه حزب توده متوجّه خانواده ما
شده بود جبران نمايم، گرچه جبران‏پذير هم نبود. به سبب عشق و علاقه‏اى كه به
تحصيل به‏ويژه علوم دينى، داشتم، از پدرم اجازه گرفتم كه وارد حوزه علميّه شوم و
ايشان با توجّه به ناراحتى كه داشت با اين حال با كمال رغبت اجازه دادند.

تحصيلات حوزه‏اى را به‏صورت غير رسمى در شهرستان مراغه آغاز كردم، به
اين ترتيب كه هم‏زمان با خواندن دروس دوره متوسّطه به صورت آزاد و داشتن كار و
كاسبى، در حوزه علميّه نيز به تحصيل علوم‏دينى مشغول بودم. داشتن سواد و
علاقه شديد به علوم دينى، مرا در پيش‏رفت در تحصيل، يارى كرد و با داشتن
استعداد خدادادى همه چيز را زودتر فرا گرفتم، پس از مدّتى با توجّه به وضعيّتى كه
حزب توده در آذربايجان به وجود آورده بود، از جمله مشكلات اقتصادى، با اجازه
پدرم براى تأمين نواقص زندگى به اروميّه رفتم و در آن‏جا ضمن داد و ستد، به‏طور
جدّى به فراگيرى دانش‏هاى حوزوى پرداختم. حوزه اروميّه درآن زمان از چند نفر
استاد توان‏مند بهره‏مند بود و ازاين‏رو، از محضر آنان استفاده نمودم و كتاب‏هاى
مغنى و مطوّل را نزد مرحوم آقاى شيخ عزيز اديب و حجّة الاسلام حاج آقاى
مدرّس خواندم. مجدّداً در سال 1329 شمسى به مراغه بازگشته، تحصيل را
پى‏گرفتم و كتاب‏هاى معالم الاصول، منطق، شرح‏لمعه و مباحث الالفاظ و
مشتقّات نوشته مرحوم آيةاللّه حاج ميرزا صادق تبريزى را از محضر حضرت
آيةاللّه حاج ميرزا حسين هبة اللّهى - طاب ثراه - در زمان كوتاهى استفاده كردم و


|45|

شروع به خواندن رسائل و مكاسب نمودم. با توجّه بر اين‏كه مرحوم هبةاللّهى بسيار
استاد عالى‏قدر و عالم توانمند بودند، ولى پس از اندك مدّتى در اثر ضربه روحى‏يى
كه از اهالى مراغه خورده بود به من اظهار فرمود كه اگر بتوانم براى تكميل اين
درس‏ها به حوزه علميّه قم مشرّف شوم، بنده هم به حول و قوّه الهى مقدّمات را
فراهم كردم، در پايان سال 1330 شمسى براى ادامه تحصيل به شهر مقدّس قم
مشرّف و در مدرسه حجّتيّه سكنا گزيدم و باقى مانده از رسائل و مكاسب و
هم‏چنين قوانين الاصول و كفايه را از محضر حضرت آيةاللّه ملكوتى - دام
ظلّه‏العالى - استفاده كردم.

در اوايل سال 1333 شمسى به نجف اشرف مشرّف گرديدم و ابتداءاً در حوزه
درس خارج حضرت آيةاللّه العظمى حاج سيّد محمود شاهرودى، حاضر شده از
اوّل بحث صلات مسافر تا مقدارى از كتاب حج را خواندم.(در اين‏جا شايسته است
اين مطلب را هم يادآور شوم كه به لطف خداوند متعال از همان روز ورودم به نجف
اشرف زمينه تدريس براى من فراهم شد. عدّه‏اى از طلّاب ايرانى كه بنده را
مى‏شناختند، دور هم گرد آمدند و مباحثه‏اى از معالم‏الاصول و شرح لمعه را شروع
كرديم و برخى از طلّاب پاكستانى، افغانى و تبّتى نيز كه مرا مى‏شناختند در مباحثه
شركت مى‏كردند. به‏طورى كه جمعيّت ما روز به روز زيادتر شدند و ما درس را به
مسجد هندى‏ها انتقال داديم. بعضى از دروس را در مقبره مرحوم ميرزاى بزرگ
ايراد كرديم. هم‏چنين رسائل، مكاسب و كفايه را تدريس كردم.

در اين مدّت ضمن اين‏كه خودم به درس اساتيد بزرگوار حاضر مى‏شدم
كتاب‏هاى شرح باب حادى‏عشر، شرح تجريد، منظومه سبزوارى، شفا و اسفار را از
محضر مبارك حضرت آيةاللّه حاج شيخ مسلم ملكوتى - دام ظلّه العالى - استفاده
كردم).

خلاصه بعد از مدّتى در درس خارج عروة الوثقى حضرت آيةاللّه العظمى


|46|

حاج‏سيّد ابوالقاسم خوئى تغمّده اللّه برحمة الواسعه - حاضر شدم و هم‏چنين در
درس خارج اصول معظّمٌ‏له به‏طور مرتّب حاضر شده و مى‏نوشتم و اين بحث‏ها تا
روزى‏كه در نجف اقامت داشتم ادامه يافت كه دراين مدّت (هفده سال تمام) دو
دوره اصول فقه و خارج عروه را (كتاب الطّهارة و تا نصف كتاب الصّلاة) فرا گرفتم و
در عرض اين مدّت در حوزه درس حضرت آيةاللّه العظمى آقاى حاج‏محسن حكيم
- اعلى‏اللّه تعالى مقامه الشّريف - حضور پيدا كردم كه كتاب شركت، مباحث
مساقات، قرض، وديعه، اجاره و نكاح را استفاده بردم.

و هم‏چنين يك دوره اصول فقه را - كه به ترتيب رسائل مرحوم شيخ انصارى بيان
مى‏شد - از محضر مقدّس حضرت آيةاللّه العظمى حاج سيّد عبداللّه شيرازى -
طاب ثراه - استفاده كردم.

از زمانى كه حضرت آيةاللّه العظمى امام خمينى(ره) بنيان‏گذار جمهورى اسلامى
به نجف اشرف مشرّف شدند و خارج بيع مكاسب را آغاز كردند، در درس ايشان
حاضر شدم و مطالب را مى‏نوشتم. از اوّل تصميم گرفته بودم هر درسى كه مى‏خوانم
آن را بنويسم. ازاين‏رو، در طى دو دوره حضور در درس مرحوم آيةاللّه خوئى يك
دوره درس ايشان را نوشتم.


آثار علمى

گفتنى است در اين مدّت توفيق داشتم آثار زير را تأليف نموده و به چاپ برسانم:

1. تنقيح الاصول (كتاب استصحاب) (تقريرات درس آيةاللّه شيرازى است در
پنج جلد كه بحث «تعادل و تراجيح» آن در دست چاپ است)؛

2. كتاب الصّوم (تقريرات درس آيةاللّه شيرازى)؛

3. فلسفه روزه در اسلام؛

هم‏چنين مقالاتى در فلسفه و منطق (دست نويس)؛


|47|

رساله‏هايى در ابواب متفرّقه فقهى (دست نويس)؛

شرح كفاية الاصول، به فارسى(دست نويس)؛

مقالاتى در علم رجال (دست نويس)؛

و نيز رساله‏اى در باب نماز جمعه نوشته‏ام كه هنوز به چاپ نرسيده‏اند.


فعّاليّت‏هاى سياسى و اجتماعى

ظلم ستيزى و مبارزه با حكومت جور را از پدرم آموختم، او با دستگاه جبّار
پهلوى سر سازش نداشت. گاهى كه از وضعيّت دوره قاجار براى ما سخن مى‏گفت،
به شدّت تحت تأثير گفته‏هاى ايشان قرار مى‏گرفتم و آتش خشم در دلم شعله‏ور
مى‏شد. در جريان كشف حجاب و ايجاد محدوديّت براى علما و روحانيان و
ممنوع شدن عزادارى سيّدالشهدا(ع) پدرم، در منزل براى ما سخن مى‏گفت و ما
تحت تأثير سخنان ايشان و نيز جوّ حاكم قرار مى‏گرفتيم. من خودم چند مورد در
كوچه و بازار، برداشتن عمامه از سر علما و چادر و مقنعه از سر زن‏هاى محجّبه و
پاره كردن آن‏ها را به دست مأموران دژخيم پهلوى به چشم ديدم، و چون از دست‏ما
چيزى ساخته نبود از اين‏رو، مجالسى كه براى سرنگونى هر چه زودتر رژيم شاه،
پنهانى تشكيل مى‏شد شركت كرده، دست به دعا بر مى‏داشتيم.

با شروع جنگ جهانى دوم و اشغال بخشى از ايران به دست متّفقين و سقوط
حكومت رضاخان، اوضاع دگرگون گشت. به تدريج حوزه‏ها رونق گرفت، علما
تاحدودى آزادتر شدند و زنان توانستند با پوشش اسلامى در معابر آمد و رفت
داشته باشند.

پس از ورود روس‏ها به خطّه آذربايجان، وضع استان بسيار آشفته‏تر شد و در
طى چند سالى كه آنان در آذربايجان حضور داشتند بى‏تفاوت نبودند، بلكه عوامل
روسيه حكومتى وابسته به وجود آوردند و افرادى خود فروخته حزبى را به نام


|48|

«حزب توده» تشكيل داده و براى رسيدن به اهداف شوم خود، فعّاليّت مى‏كردند.
پدرم از ماهيّت اين‏گونه جريانات به خوبى آگاه بود، من و ديگر برادرانم را از ورود به
تشكيلات و كانون‏هايى كه براى جوانان مهيّا كرده بودند، بر حذر مى‏داشت. با
چنين پيش زمينه‏اى، بر ضدّ آنان دست به افشاگرى و فعّاليّت گسترده‏اى زديم و
گاهى اوقات نيز از سوى عوامل آنان تحت تعقيب قرار مى‏گرفتيم. به هر حال، با
مشاهده فعّاليّت‏هاى آنان كه عليه اسلام و مسلمانان و مصالح ملّى ايران بود، روز به
روز، نفرتمان نسبت به آنان فزونى مى‏گرفت. مبارزه را به صورت جدّى‏تر در جريان
سركوبى حكومت خود مختار (وابسته) آذربايجان حركت‏هايى شروع كرديم و پس
از آن‏كه اين حزب منحوس اعلان موجوديّت نمود و حكومت خودمختار تشكيل
دادند، برادر بزرگ مرا گرفته به عنوان سرباز وظيفه به ماكو تبعيد كردند و
بدين‏وسيله اموال و طلب‏هاى زيادى كه در دست عدّه‏اى داشتيم - و آنان خود را به
اين حزب وابسته نموده يا مناصبى را در اختيار گرفته بودند - كلّاً به نفع خود مصادره
كردند؛ ولى بحمداللّه والمنّه يك روز قبل از سررسيدن سال‏گرد تأسيس اين حزب،
حكومت مركزى به آن‏ها فشار آورد و از قافلان‏كوه - كه آن زمان دروازه ورودى
آذربايجان بود - نيروهاى مسلّح، آنان را سركوب كردند و اهالى شهرهاى آذربايجان
نيز از اين فرصت استفاده كرده، از گوشه و كنار عليه اين خود فروخته‏ها قيام كردند و
ما هم در شهر مراغه ابتداءاً با پنج نفر از جوانان قيام كرديم و در اوّلين حركت با
اسلحه سردى كه در دست داشتيم، سه قبضه تفنگ برنو از دست فدائيان حزب
توده، گرفتيم و پس از تيراندازى و مقابله با عوامل ديگرى كه در پاى‏گاه بودند،
مجبور به عقب‏نشينى و فرار از صحنه شدند و اين امر، موجب حركت گسترده ما و
مردم آماده شد و با شعار دادن در خيابان‏ها و كوچه‏ها به تدريج مردم به ما پيوستند
و شهر به تصرّف نيروهاى مردمى در آمد و هم‏چنين در شهرهاى ديگر
آذربايجان(غربى و شرقى) تمامى مناطق به دست آذربايجانى‏هاى مسلمان


|49|

غيرتمند فتح گرديده و از لوث وجود اين افراد پليد پاك شد.

از ديگر فعّاليّت‏هاى سياسى من زمانى بود كه مرحوم نوّاب صفوى مبارزه با
رژيم پهلوى را آغاز كرد. در آن زمان مرحوم سيّد محمد موسوى مركزى در تبريز
تأسيس كرد كه برادر بزرگم (حاج حسين) از اعضاى اصلى اين مركز بود. من نيز به
اين مركز پيوستم و با آن همكارى مى‏كردم. اين مركز علاوه بر كمك‏هاى مالى
مخفيانه‏اى كه به مرحوم نوّاب و يارانش مى‏رساند، در صدد بود تا عمليّاتى نظير
آن‏چه گروه فدائيان اسلام صورت مى‏دهند، در آذربايجان انجام دهد. به هر حال،
پس از دستگيرى مرحوم نوّاب صفوى، فعّاليّت اين مركز متوقّف ماند و در نهايت،
به انحلال انجاميد.

پس از تعطيلى اين مركز، براى ادامه و تكميل تحصيلات علوم دينى به قم
عزيمت كردم.

ارتباط من با حضرت امام(ره) تقريباً از ابتداى ورود امام به نجف اشرف آغاز شد و
از نخستين روزى كه تدريس خارج فقه را در مسجد ترك‏ها (انصارى) شروع فرمود
حاضر مى‏شدم و از آن‏جا كه علاقه‏مند به يادداشت بحث‏ها بودم، اصرار داشتم كه
اجازه بدهند كه من نويسنده درس ايشان باشم، امّا در ابتدا رضايت نمى‏داد؛ ولى
من دنبال مى‏كردم، به هر تقدير، يكى از شب‏هايى كه در محضرشان بودم و مرحوم
آيةاللّه حاج آقا مصطفى نيز حضور داشت، دو باره درخواستم را مطرح كردم، امام
فرمود: آقاى اروميان من خودم تصميم گرفتم كه بنويسم.

مرحوم حاج آقا مصطفى گفت: حاج آقا! شما براى علماى طراز اوّل مى‏نويسيد،
ولى آقاى اروميان براى طلّاب درس‏خوان مى‏نويسد. چون قبلاً قلم ايشان را در كتاب
تنقيح الاصول و كتاب الصّوم ديده‏ام، مناسب مى‏بينيم كه ايشان درس شما را بنويسند.

امام تا اين مطالب را شنيد، لب‏خندى زد و فرمود: باشد، موفّق باشيد.

اين گونه بود كه من بحث‏هاى امام را از همان زمان مى‏نوشتم و قرار شد هروقت


|50|

دچار مشكل شوم، خدمت ايشان شرف‏ياب شوم و اشكالات خود را با ايشان در
ميان بگذارم و به همين منوال هم عمل مى‏كردم.

ارتباط و همراهى‏ام با حضرت امام(ره) ادامه داشت تا اين‏كه در اثر فشارهاى روز
افزون رژيم عراق روى ايرانى‏هاى مقيم و نيز بيمارى خانواده‏ام، ناچار شدم از
نجف مهاجرت نمايم. روزى كه براى خدا حافظى خدمت امام خمينى(ره) مشرّف
شدم. ايشان كه از تصميم من آگاه شد، بسيار ناراحت گرديد. سپس پرسيد: زمانى كه
به ايران رفتيد، كجا مى‏خواهيد برويد؟ عرض كردم: حضرت‏عالى مى‏دانيد كه من
علاقه زيادى به طلبگى دارم و چون قبلاً با حضرت آيةاللّه ميلانى در مشهد ديدارى
داشتم و معظّمٌ‏له فرمود: اگر وضع نجف به هم بخورد، ميل‏دارى در كجا باشى؟ من
عرض كردم: دوست دارم كه در حوزه باشم. فرمود: اگر چنين است به مشهد بياييد
و من همه چيز را براى تو آماده مى‏كنم كه بيايى در اين‏جا تدريس كنى. پس از آن‏كه
امام بزرگوار اين سخن را از بنده شنيد، لحظه‏اى سرشان را پايين آورد و بعد بلند
كرد، به سوى من يك نگاه محبّت‏آميزى كرده، فرمود: آرى، تو اگر در قم باشى استاد
خواهى بود و اگر هم به مشهد بروى باز هم استادى؛ امّا بنده عرض كردم: حاج آقا!
مثل اين‏كه اين امّا مفهومى دارد؟ فرمود: بلى، من هم سخنى با تو دارم. عرض كردم:
آقا! هر چه شما بفرمايى عمل مى‏كنم. فرمود: اگر چنين است من مى‏خواهم تو
بروى ضايع بشوى. عرض كردم: آقا! هر چه بفرمايى. فرمود: من مى‏گويم نه به قم
برويد و نه به مشهد، بلكه برويد در يكى از شهرهاى ايران اقامت كنيد و مردم را آگاه
سازيد و اسلام را به پيروزى برسانيد، فعلاً وظيفه اين است. عرض كردم: آقا! اگر
بفرماييد وارد آتش بشوم، خواهم شد و اين مطلب قرار من و ايشان شد. بعد از آن از
محضرشان اجازه خواستم و معظّمٌ‏له با ناراحتى تمام مرا تا دم درِ سرداب منزلشان
بدرقه فرمود و دعا به گوشم خواند و من دست ايشان را بوسيده، خداحافظى
نمودم و ايشان در آن لحظه آخر فرمود: آقاى اروميان! برويد و دين خدا را يارى


|51|

نماييد و بدانيد كه خداوند عالم، ياور كسانى است كه در دين استقامت داشته
باشند و بدانيد پيروز هم خواهيد شد.

سرانجام اوايل سال 1352 شمسى به ايران بازگشتم و در شهرستان مراغه
سكونت گزيدم، ابتدا در مسجدى به نام «پير روشنايى» فعّاليّت خود را آغاز كردم.
استقبال مردم، به ويژه جوانان در خور تحسين بود. هم‏چنين در حوزه علميّه اين
شهر بر اثر فعّاليّت من تحوّلى ايجاد شد و دو باره رونق گرفت. بنابر توصيه حضرت
امام(ره) مطالبى عليه رژيم و براى بيدار كردن مردم بازگو مى‏كردم كه بر اثر اين‏گونه
فعّاليّت‏ها در هر ماه دست كم دو مرتبه به شهربانى احضار مى‏شدم و مورد بازجويى
قرار مى‏گرفتم. چندين بار از من تعهّد گرفتند كه عليه رژيم صحبت نكنم؛ ولى من
هيچ‏گونه ترتيب اثر نمى‏دادم. گفتنى است در تمام اين مدّت، اعلاميّه‏هاى علماى
قم و مخصوصاً حضرت امام را - كه از نجف مى‏رسيد - براى مردم مى‏خواندم و
آنان را از انديشه امام و علماى قم آگاه مى‏كردم.

از جمله فعّاليّت‏هاى مبارزاتى‏ام عليه رژيم، تظاهرات‏هايى بود كه در شهر با
نظارت و هدايت اين‏جانب انجام مى‏شد.

هم‏چنين مجالسى را كه براى دعا گويى به جان شاه تشكيل مى‏شد، تحريم
مى‏كردم و از روحانيان مى‏خواستم كه در چنين مراسمى شركت نكنند. پادگان
مراغه كه از بزرگ‏ترين پادگان‏هاى ايران به شمار مى‏آمددر بيش‏تر مراسم از من
دعوت مى‏كردند و موقعى كه به پادگان مى‏رفتم سربازان و درجه‏داران و عدّه‏اى از
افسران در پاى منبر حضور به هم رسانيده و من آن‏چه كه لازم بود با آنان در ميان
مى‏گذاشتم و آنان را از وضع كشور آگاه مى‏ساختم و در كلاس‏هاى آموزشى
به‏گونه‏اى صحبت مى‏كردم كه غالباً خودشان طالب رساله امام(ره) مى‏شدند. بسيارى
از آنان حالت طاغوت گرايى را از دست داده، وجهه اسلامى به خود گرفته بودند و
از من پشتيبانى مى‏كردند و در شهر و حومه، وضع روز به روز داغ‏تر مى‏شد تا اين‏كه


|52|

در سال 1354شمسى ممنوع‏المنبر شدم، ليكن بنده بدون توجّه به ممنوعيّت، به
سخن‏رانى‏هايم ادامه مى‏دادم. در سال 1355شمسى ممنوع‏الخروج شدم حتى
روزى‏كه قصد عزيمت به مكّه معظّمه را داشتم، با توقيف گذرنامه‏ام، مانع خروج
من از كشور شدند. در سال 1356شمسى به مشهد مقدّس و از آن‏جا به «بر آباد
خواف» تبعيد شدم كه دوران تبعيد سه ماه طول كشيد.

پس از مراجعت با استقبال گرم انبوه مردم خصوصاً جوانان قرار گرفتم و هر روز
ميدان تظاهرات وسيع‏تر مى‏شد كه در برخى اوقات به درگيرى و زد و خورد با پليس
منجر مى‏شد و در اين درگيرى‏ها عدّه‏اى مجروح يا دستگير مى‏شدند و من با
اخطارهاى شديدى كه به آنان مى‏دادم، مجبور مى‏شدند آنان را آزاد نمايند. چون
جريان و حوادث بسيار و مفصّل است، به همين مقدار اشاره بسنده مى‏كنم.


پيروزى انقلاب اسلامى

پس از پيروزى انقلاب اسلامى و به دليل نقشى كه در مبارزه عليه رژيم شاه ايفا
كرده بودم، كلّيّه مسئوليّت‏هاى اجتماعى و سياسى شهرستان مراغه را بر عهده
گرفتم و در نخستين مرحله، به وضعيّت نيروهاى نظامى و انتظامى سر و سامان داده
و از دست يابى افراد غير مسئول و فرصت طلب و تاراج سلاح و مهمّات اين مراكز،
جلوگيرى كردم. تشكيل كميته انقلاب اسلامى براى حفظ نظم و امنيّت عمومى و
سپس تأسيس سپاه پاسداران، كميته امداد امام خمينى، جهاد سازندگى و بنياد
مسكن و ساير مراكز خدماتى از ديگر فعّاليّت‏هاى من در شهرستان مراغه بود. از
ديگر خدمات اجتماعى و فرهنگى‏يى كه تاكنون انجام داده‏ام عبارت‏اند از:

1. تأسيس مسجدى در ليلان تازه خورماطو از توابع استان كركوك عراق؛

2. اداره مسجد پير روشنايى و مسجد الشّهدا، احداث گورستان زهرا(س)،
تأسيس دانشگاه آزاد اسلامى، تأسيس دانشكده كشاورزى، احداث سدّ علويان، و


|53|

تجديد بناى زيارتگاه امام زاده ابراهيم چكان مراغه؛

3. توسعه مسجد جامع، احداث گورستان گلزار مؤمنين و كوشش در احداث
كارخانه فولاد آذربايجان ميانه؛

4. تأسيس مسجد موسى بن جعفر(ع) تهران.


مسئوليّت‏ها

مسئوليّت‏هاى من بعد از پيروزى انقلاب شكوهمند اسلامى، با نمايندگى
حضرت امام خمينى(ره) و سرپرستى ارگان‏هايى كه قبلاً ذكر گرديد، آغاز شد.
سِمَت‏هاى ديگرم عبارت‏اند از: نمايندگى دوره اوّل و دوم مجلس شوراى اسلامى
از شهرستان مراغه كه در دوره اوّل رئيس كميسيون آب و برق و پست و تلگراف و
تلفن و در دوره دوم نايب رئيس اوّل كميسيون صنايع و معادن بودم. در طى اين دو
دوره چندين مرتبه از سوى مجلس شوراى اسلامى به كشورهاى چين، ژاپن و تركيه
سفر كردم. بعد از سپرى شدن نمايندگى دوره دوم مجلس شوراى اسلامى، از سوى
امام امت(ره) به امامت جمعه شهرستان ميانه منصوب شدم. پس از رحلت امام(ره) از
اين سمت استعفا داده به تهران بازگشتم و فعّاليّت خود را در جامعه روحانيّت
شماره دو و مهدّيه تهران براى تدريس متمركز كردم. پس از مدّتى بنا به دعوت
جانشين محترم عقيدتى - سياسى فرمان‏دهى معظّم كلّ قوا به عنوان مشاور،
مشغول خدمت شدم و هم اكنون نيز در دفتر مقام معظّم رهبرى بخش - پاسخ به
احكام شرعى - انجام وظيفه مى‏نمايم.

نيز نمايندگى دوره دوم و سوم مجلس خبرگان از استان آذربايجان از ديگر
مسئوليّت‏هاى بنده مى‏باشد. برخى از سِمَت‏هايم هم‏زمان با دوران جنگ تحميلى
بود و من اين افتخار را داشتم كه به عنوان نماينده مجلس شوراى اسلامى
و...به‏طور مكرّر در جبهه‏ها حضور يابم.


|54|

هم‏چنين از ابتداى جنگ تحميلى چهار فرزندم مدام در جبهه‏هاى نور عليه
ظلمت حضور داشتند كه يكى از آنان مجروح و دو نفر ديگر به مقام لقاى الهى
رسيده و شربت شهادت را به ترتيب در حمله خيبر در جزاير مجنون و والفجر 8 در
شهر فاو عراق نوشيدند و چهارمى در حاج عمران عراق كه تا به‏حال اثرى از او
به‏دست نيامده است. خداوند عالم درجاتشان را متعالى گرداند.


خاطرات

خاطره‏هاى زيادى دارم، ولى در اين‏جا به دو مورد اشاره مى‏كنم:


خاطره اوّل

يكى در باره پايين انداختن مجسّمه شاه است، آن روزى كه مجسّمه شاه را در
مشهد مقدّس به زير انداختند، عصر همان روز جمعيّت زيادى در مراغه در اطراف
مجسّمه كه تقريباً جلو مسجد الشّهدا بود، جمع شده بودند و تصميم گرفته بودند
مجسّمه را پايين بيندازند در حالى‏كه در اطراف مجسّمه، ارتش مستقر بود و چندين
نفربر جنگى و مسلسل‏هاى سنگين، مأموريّت حفاظت آن را بر عهده داشتند و
فرمانده پادگان هم سرهنگ آزاد پيما بود كه او باجناق ارتشبد اويسى بود كه او را در
اثر كشتارى كه در سطح ايران كرده بود، قصّاب مى‏گفتند. براى من خبر آوردند كه
وضع خيلى خراب است، اگر مردم به اين عمل اقدام كنند، بيش‏از هزار نفر كشته
مى‏شوند و چون من مسئوليّت همه امور شهر را در آن روزها به عهده داشتم، فكر
كردم كه شايد راه حلّى پيدا كنم و آن اين بود كه چند نفر از روحانيان را به آن ميدان
بفرستم و خودم نيز از داخل مسجد كه بلندگويش مشرف به همان ميدان است به
مردم توصيه كنم كه اقدامى نكنند تا من چاره‏اى بينديشم و همين كار را هم انجام
دادم و اين آقايان در محلّ حاضر شدند و مردم را به آرامش دعوت كرده، گفتند: اى


|55|

مردم! آقاى اروميان ما را مأمور كرده كه به شما بگوييم: امشب را مهلت بدهيد، بلكه
كارى كنم كه كشتارى نشود و من خودم نيز از پشت بلندگوى مسجد همين مطلب را
تكرار مى‏كردم و مردم چون همگى از من اطاعت مى‏كردند، قبول كردند و به تدريج
پراكنده شدند. چون شب شد نماز مغرب و عشا را خواندم، بلافاصله به يكى از
دوستانم كه پزشك و مورد احترام بود، تلفن كردم و به او گفتم: به سرعت دست به
كار شده از فرمانده پادگان، فرمانده ژاندارمرى، رئيس شهربانى، فرماندار، دادستان،
رئيس دادگسترى و يكى از علماى با نفوذى كه آن زمان در حال حيات بود، دعوت
به عمل آوريد و من مى‏خواهم با آنان مطالب مهمّى را در ميان بگذارم و ايشان هم
به همين نحو عمل كرده از همه آقايان دعوت كرد و من هم در منزل ايشان حاضر
شدم. گفتنى است پيش از ورودم به منزل ايشان با خبر شدم كه منزلِ چهار نفر از
پرسنل فعّال شهربانى را به آتش كشيدند. از اين‏رو، من با عدّه‏اى رفتم آتش را
خاموش كرديم و بعد به آن جلسه رفتم. پس از تشكيل جلسه مطالب فراوانى ميان
من و آنان ردّ و بدل شد و من در آخر اين مطلب را به سرهنگ آزادپيما پيشنهاد دادم:
هم اكنون كه شاه فرار كرده و در كلّ كشور اين‏گونه حركت‏ها يكى پس از ديگرى به
وقوع مى‏پيوندد و با ريختن خون‏هاى زيادى مجسّمه‏ها را پايين مى‏كشند، پس ما از
ديدن و شنيدن اين‏گونه فاجعه‏ها راه عقلايى را پيش بگيريم و آن اين‏كه همين
امشب اين مجسّمه را از جايش برداريد و ببريد در پادگان نصب نماييد و هرگاه شاه
به كشور برگشت بياوريد و در جاى خودش نصب كنيد كه در اين صورت نه خونى
ريخته مى‏شود و نه مجسّمه‏اى شكسته مى‏شود و نه شما دستتان آلوده به خون
مى‏گردد و اين خود يك ترفندى است كه باعث مى‏شود شما در ميان مردم
محبوبيّت پيدا كنيد كه هرگاه رژيم سرنگون شد، مردم شما را مورد هجوم قرار
نمى‏دهند. ابتدا اين امر يك مطلب خيلى سنگين تلقّى گرديد، ولى با اصرار و
پافشارى من و پا در ميانى فرماندار و چند نفر ديگر اين پيشنهاد قبول شد، ولى شرط


|56|

كرد كه‏من مجسّمه را بر مى‏دارم،امّا اگر در آن جاى‏گاه،عكسى از خمينى و يا ديگرى
را بزنيد، كلّ شهر را به توپ مى‏بندم و من اين خواسته را قبول كرده، گفتم: تنها يك
پرچم سبز «لاإله إلّااللّه و محمد رسول اللّه» به جاى آن خواهم زد، او هم قبول كرد،
ساعت يك پس از نصف شب بود كه از پادگان آمدند و مجسّمه را برداشته و بردند
و من هم يك پرچم سبز نصب كردم، ولى جوانان فقط سه روز صبر كردند و بعد از
سه روز به‏طور كلّى جاى‏گاه را پر از عكس امام كردند و آن روز كه مردم طرف صبح
پرچم سبز را در جاى‏گاه مجسّمه مشاهده كردند جشن بسيار مهمّى برپا كردند كه
بدون خون‏ريزى مجسّمه را با اين نقشه برداشته بودم. اين يكى از ترفندهاى من بود
كه با چنين هم‏آهنگى علاوه بر اين‏كه به هدف اصلى مى‏رسيديم، حفظ خون مردم
هم مى‏شد و اين بود كه تا آخر پيروزى انقلاب با گرم‏ترين حركت‏هايى كه داشتم
بيش از يك نفر كشته ندادم و در هيچ جاى ايران نظيرش ديده نشد.


خاطره دوم

روزى مرا به فرماندارى دعوت كردند و كميسيون دوازده نفرى تشكيل دادند و
پس از محاكمه من، مقدّمه تبعيد مرا پيش‏بينى كردند. آن‏گاه پس از بحث‏هاى زياد،
رئيس شهربانى وقت به من پيشنهاد داد شما كه تظاهرات را رهبرى مى‏نماييد، به
مردم بگو در شعارهايى كه مى‏دهيد، بر هر كسى‏كه بخواهيد مرگ بگوييد حتى به
نخست وزير، مجلس و خود رئيس شهربانى بگوييد؛ وليكن به شاه جسارت نكنيد
كه ما(نظاميان) روى شعار مرگ بر شاه حسّاسيّت نشان خواهيم داد. خلاصه بعد از
پايان جلسه به مسجد برگشتم، انبوه مردم به حدّى بود كه حتى ميدان جلو مسجد و
خيابان پر از جمعيّت بود؛ چون آنان نگران دستگيرى من بودند، ولى وقتى مشاهده
كردند كه من صحيح و سالم برگشتم، اظهار شادى كردند و از من جوياى حال
شدند، گفتم: بعد از نمازمغرب خواهم گفت. چون نماز خوانديم و مردم منتظر


|57|

بودند، بنده با يك سخن‏رانى كوتاهى جريان جلسه را بازگو نموده، گفتم: اى مردم!
به من سفارش شده هر چه مى‏خواهيد در تظاهرات شعار بدهيد، فقط مرگ بر شاه
نگوييد و ازاين‏رو، من سفارش مى‏كنم هرچه بگوييد منعى نيست مرگ بر شاه (با
مختصر مكث) و مردم با من هم آواز شدند و سه مرتبه تكرار كردم و از آن وقت مرگ
بر شاه گفتن شروع شد در حالى‏كه تا آن‏وقت مرگ بر شاه نگفته بودند.

21/2/1380
تعداد نمایش : 2841 <<بازگشت
آموزش

سامانه آموزش

پژوهش

سامانه پژوهش

کتابخانه

کتابخانه دیجیتال

نشریه

فصلنامه حکومت اسلامی