ائمه(ع) در ضمن مباحث امامت، با استشهاد به آيات قرآن كريم، اين نكته را بيان كردهاند كه خداوند متعال، پس از اين كه رسول خدا(ص) را به بهترين شكل تربيت كرد و او به كمال معنوى خويش رسيد، امور دين و دنياى مردم را به ايشان تفويض كرد تا او به امور بندگانش بپردازد و بدين وسيله، خداوند ميزان اطاعت مردم از خويش را بيازمايد. امام صادق(ع) در اين باره مىفرمايد:
خداوند متعال در ادامه وظايف رسول خدا (ص) هر آن چه را به او تفويض كرده بود، به ائمه(ع) تفويض كرده است. امام صادق(ع) ضمن بيان اين مطلب يادآور مىشود كه بسيارى از مردم، به انكار اين امر پرداختند و مىافزايد كه در مخالفت با امر ائمه(ع) هيچ خيرى نهفتهنيست:
نكته جالب درباره تفويض امور دنيوى مردم به رسول خدا، تشبيه آن به بخشيدن ملك عظيم به سليمان است و با استدلال به آيه (آتاكم الرسول....) عطاى خداوند به رسول خدا، برتر از عطا به سليمان قرار داده شده است:
اولين مرتبهاى كه پيامبر اكرم(ص) حضرت على(ع) را خليفه و وصى خويش خواند، در جلسهاى بود كه براى ابلاغ رسالت خويش به خاندانش تشكيل داد. در اين جلسه، كه پس از نزول آيه (و انذر عشيرتك الاقربين) [3] تشكيل شد، آن حضرت اولين ايمان آورنده به خويش را به خلافت خودش بشارت داد؛ اما پس از سه بار تكرار، كسى جز حضرت على(ع) به ايشان پاسخ نداد و آن حضرت نيز به حاضران فرمود:
حاضران در جلسه برخاسته با تمسخر و خنده، ابوطالب را مخاطب قرار داده و گفتند:«اطعابنك فقد امّره عليك». اين روايت، در كتابهاى مختلف اهل سنت، مانندتاريخطبرى آمده است[4] و علماى شيعه نيز آن را در كتابهاى روايى خويش نقلكردهاند.[5]
(1). همان، ص286، باب التفويض الى رسول الله، ح 10.
قبلاً درباره لفظ خلافت سخن گفتيم كه اين لفظ، حكايت از تسلط بر موقعيت و منصب شخص ديگرى در زمان غيبت او دارد. در طول تاريخ، از آغاز خلافت، خلفا نيز يا خود را جانشين پيامبر اكرم(ص) مىدانستهاند و يا جانشين خداوند. وصى بودن نيز تقريباً معنايى مشابه خلافت دارد. صاحب مجمع البحرين در اين باره مىگويد:
الوصية فعيلة من وصى يصى اذا اوصل الشىء بغيره لانّ الموصى يوصل تصرفه بعد الموت بماقبله.[1]
بدين ترتيب، همان طور كه خليفه، جانشين شخص ديگرى است و در زمانى كه او حضور ندارد، كارهاى او را استمرار مىبخشد، وصى نيز با عمل خويش تصرفات شخص درگذشته را استمرار مىبخشد و اگر براى وصى محدودهاى مشخص نكرده باشند، همه تصرفات آن شخص را شامل مىشود.
بنابراين، خلافت و وصى بودن حضرت على(ع) براى پيامبر اكرم(ص) به معناى استمرار بخشيدن به حكومتى است كه آن حضرت بر پا ساخت؛ هر چند شامل امور شخصى ايشان نيز مىشود. حاضران در جلسهاى كه حديث انذار مطرح گرديد نيز همين برداشت را از معناى خلافت و وصى بودن حضرت على(ع) داشتند و بدين علت، با تمسخر به ابوطالب گفتند: از پسرت اطاعت كن كه او را بر تو امارت و حكومت بخشيده است.
پيامبر اكرم(ص) در روايات ديگرى نيز معناى خلافت و وصى بودن حضرت على(ع) را به شكل ديگرى يادآور شده و از نافرمانى امت خويش و حوادثى كه براى خليفه و وصىاش اتفاق مىافتد، خبر مىدهد:
كسانى كه با اديان پيش از اسلام آشنايى داشتند و مىدانستند كه هر پيامبرى وصى داشته است، به حضور پيامبر اكرم(ص) مى رسيدند و سراغ وصى او را مىگرفتند. سلمان يكى از اين انسانهاى آگاه است. او روزى خدمت رسول خدا(ص) رسيد و پرسيد: وصى شما كيست. آن حضرت از او پرسيد:
مقايسه وصى بودن حضرت على(ع) با يوشع بن نون، در روايات ديگرى نيز مطرح شده است و شايد علت تأكيد پيامبر اكرم(ص) بر او با اين كه هر پيامبرى وصى داشته است، بدين علت بوده كه امت موسى(ع) تنها امتى است كه هم چون امت اسلام، از تشكل و انسجام برخوردار بوده است و همان طور كه يوشع(ع) از سوى موسى(ع) نصب شده بود تا وظايف او را در رهبرى امت ادامه دهد، حضرت على(ع) نيز همين وظيفه را برعهده داشته است و همان طور كه يوشع(ع) رهبرى جنگ و استقرار دولت بنى اسرائيل در سرزمين موعود را به علت وصى بودن براى حضرت موسى(ع) انجام داد، حضرت على(ع) نيز به همين علت، حكومت بر جامعه اسلامى را بر عهده داشت تا با تدبير امور مردم، آنها را در استقرار حكومتى عادلانه رهبرى كند.
روايات بسيار ديگرى درباره خليفه و وصى بودن حضرت على(ع) از پيامبر اكرم(ص) نقل شده[2] كه در بعضى از آنها اين دو مقام، براى ديگر ائمه(ع) نيز ذكر شده است. ابن عباس از آن حضرت نقل مىكند:
حضرت على(ع) غير از خلافت، وزارت رسول خدا(ص) را نيز بر عهده داشته است. روايات بسيارى، كه هم شيعه و هم اهل سنت از پيامبر اكرم(ص) نقل كردهاند، مقام و منزلت حضرت على(ص) را نسبت به آن حضرت، مانند مقام و منزلت هارون(ع) نسبت به حضرت موسى (ع) معرفى مىكند:
هر چند مشهور است كه حديث منزلت، در غزوه تبوك، هنگامى كه پيامبر اكرم(ص) حضرت على(ع) را به جاى خويش در مدينه گذاشت و با اصحاب به مرز روم رفت، صادر شده است، اما از بعضى روايات استفاده مىشود كه حتى در جلسه دعوت اقوام پيامبر اكرم(ص) به اسلام نيز اين كلام گفته شده است.[3] پس از آن نيز بارها تكرار شده است[4] و آن حضرت قبل از هجرت به مدينه در پاسخ شخصى به نام صخربنحرب ،كه در مقابل يارى آن حضرت، جانشينى ايشان را خواسته بود، فرمودهاند:
هارون با موسى(ع) در امرى شريك بود كه اعطاى آن در اختيار خود موسى نيز نبود و اذن خداوند را نياز داشت. پس مشاركت او با برادرش در تبليغ امور دينى، پس از ابلاغ آن به مردمنبوده است؛ زيرا اين وظيفه هر شخصى است كه به يك دين مىگرود، بلكه او در تبليغورساندن وحى به مردم و هم چنين در وجوب اطاعت وحجت بودن سخن با برادرش شريك بود.[2]
بدين ترتيب، هارون نيز وظيفهاى هم چون برادرش در رهبرى قوم بنى اسرائيل داشت؛ اما وزير و ياور او محسوب مىشد و هر گاه حضرت موسى(ع) قوم خود را ترك مىكرد، همه وظايف را به طور كامل به برادرش مىسپرد:
تشبيه مقام حضرت على(ع) به هارون اقتضا دارد كه او نيز در همه امور، حتى نبوت و رساندن وحى، با رسول خدا(ص) شريك باشد. اين مطلبى است كه در اين روايت، به آن توجه داده شده است؛ زيرا مقام نبوت از مقامات حضرت على(ع) استثنا شده است؛ يعنى هر چند آن حضرت با هارون درمقامات يك سان است، ولى مقام نبوت كه، هارون آن را نيز داشته، استثنا شده است؛ اما خود اين استثنا نيز داشتن ديگر مقامات را تأييد مىكند.
حضرت على(ع) درمقام احتجاج با عمر و ابابكر و طلحه، با توجه به همين استثنا، ادعاى آنان را كه گفته بودند: ما از رسول خدا(ص) شنيدهايم كه خداوند خلافت و نبوت را در اهل بيت من جمع نمىكند، مردود مىداند:
خويش مطرح مىكند. ايشان نخست يادآور شد كه مقام خلافت با نبوت تفاوت دارد. اين يادآورى بدين علت لازم است كه با استثناى مقام نبوت، مقام خلافت استثنا نمىشود. آن گاه اصل استدلال را بيان مىكند كه رسول خدا(ص) نبوت را از مقامات من استثنا كرده است. حال اگر ايشان مقام خلافت هارون را نيز در مورد من روا نمىدانست، بايد آن را نيز استثنا مىكرد و چون استثنا نكرده است، پس من اين مقام را دارا هستم.
در حقيقت، حضرت على(ع) با اين استدلال، نه تنها صلاحيت خويش براى خلافت را، كه مورد انكار آنان بود، ثابت مىكند، بلكه با حديث منزلت ثابت مىكند كه مقام خلافت مخصوص من است و ديگران در آن حقى ندارند.
از برخى روايات ديگر استفاده مىشود كه مقصود اصلى از حديث منزلت، همين مقام خلافت و جانشينى بوده است؛ زيرا با استثناى نبوت، مقام ديگرى نمىماند كه آن حضرتباجاى گرفتن در مقام هارون، به آن برسد. حضرت على(ع) در يكى از خطبههاى خويش مىفرمايد:
در اين خطبه، حضرت على(ع) نصب خويش به خلافت را با استدلال به حديث منزلت بيان مىكند. ايشان مىگويد: وقتى رسول خدا(ص) مرا در جايگاه هارون نسبت به موسى(ع) قرار داد، مؤمنين دانستند كه مقصود آن حضرت، جانشينى من است؛ زيرا من به هيچ وجه آن گونه كه هارون برادر نسبى موسى(ع) بود، با رسول خدا(ص) نسبت برادرى، نه از طرف مادر و نه از طرف پدر، نداشتم و پيامبر هم نبودم كه مقصود ايشان از اين هم مقامى، نبوت باشد. پس مؤمنين دريافتند كه ايشان مىخواهد مرا جانشين خويش گرداند، همان طور كه موسى هارون (ع) را جانشين خويش گرداند و از ميان قوم خود خارج شد.
در روايات ديگر، با استشهاد به حديث منزلت، مقام امامت رسول خدا(ص) كه به واسطه رسالت براى او قرار داده شده، براى حضرت على(ع) نيز ثابت شده است و همچنين اين حديث را شاهد بر وحى بودن آن حضرت مىداند:
در روايات ديگر به شباهت ديگرى بين حضرت على و هارون(ع) اشاره شده است كه آن هم بر نصب آن حضرت به خلافت امت، دلالت دارد. اين شباهت، از نظر تخلف امت از پذيرش خليفه منصوب از سوى رسول خدا(ص) است؛ همان طور كه امت موسى(ع) پس از غيبت او از تبعيت برادرش روى گردانيدند و با پيروى از سامرى و عبادت گوسالهاى كه او ساخته بود، به شرك گرويدند، حضرت على(ع) از پيامبر اكرم (ص) نقل مىكند:
او به من خبر داد كه تو نسبت به من، مقام هارون نسبت به موسى را دارى و امت، پس از من، به دو دسته تقسيم مىشود: عدهاى تابع هارون و عدهاى تابع گوساله سامرى.[2] پس با اين كه از آنان يارى خواستم، كسى مرا يارى نداد، بلكه با زور و اكراه، بر من غلبه كردند و مرا به بيعت واداشتند و من نيز همان سخن هارون را به رسول خدا(ص) گفتم: (يابن امّ! انّ القوم استضعفونى و كادوا يقتلوننى) .[3]
بدين ترتيب، محسوب شدن خلافت به عنوان يكى از مقامات حضرت على(ع) آن هم در ارتباط با نسبت او با رسول خدا(ص) مبيّن دو مطلب است: يكى اين كه خلافت و حاكميت بر جامعه اسلامى، پس از رحلت پيامبر اكرم(ص) مخصوص آن حضرت است و انتخاب مردم در اين جا نقشى ندارد. دوم اين كه براى خود پيامبر اكرم(ص) اين مقام، يك مقام الهى به حساب مىآيد، نه مقامى كه مردم با انتخاب به ايشان داده باشند؛ زيرا اگر انتخاب مردم در اين جا دخالتى داشت، بايد درباره حضرت على (ع) نيز همين گونه باشد و به صرف هم منزلت بودن با پيامبر اكرم(ص) تحقق نيابد، در حالى كه در اين روايات، اين مقام به صرف هم منزلت بودن، به جز در مورد نبوت براى آن حضرت تحقق يافته است.
اولين اشكال بر دلالت حديث منزلت بر خلافت حضرت على(ع) مربوط به اختصاص آن به واقعه جنگ تبوك است؛ يعنى حديث منزلت، تنها بيان مىكند كه حضرت على(ع) در اين زمان، جانشين رسول خدا(ص) در مدينه است و ربطى به خلافت پس از ايشان ندارد. صاحب الغدير با توضيح مدلول حديث و دلالت آن بر هم مقام بودن حضرت على(ع) و پيامبر اكرم(ص) در حكم، امارت و سيادت، اين اشكال را چنين پاسخ داده است كه افراد بسيارى در زمانهاى مختلف، هنگام خروج رسول خدا(ص) از مدينه، جانشين او در اداره مدينه مىشدند؛ ولى چنين سخنى درباره هيچ يك از آنان گفته نشده است وافراد زيادى آرزوى چنين جملهاى را داشتهاند. سعدبن ابى وقاص تحقق اين آرزو را براى خود، برتر از همه آن چه خورشيد بر آن مىتابد، توصيف كرده است.[1]
پاسخ ديگر به اين اشكال، در تكرار آن در موارد مختلف نهفته است؛ زيرا اگر اين كلام، تنها در همين يك مورد درباره آن حضرت گفته شده بود، احتمال اختصاص آن به زمان خاص بود؛ ولى تكرار آن نشان دهنده عموميت آن است.
اشكال ديگر اين است كه وزارت حضرت على(ع) اختصاص به زمان حيات رسول خدا(ص) دارد؛ زيرا هارون نيز در زمان حيات حضرت موسى(ع) وزير او بود و خود پيش از برادرش از دنيا رفت.
پاسخ اين اشكال، از مطالب قبل روشن مىشود؛ زيرا وزارت هارون به معناى مشاركت او در رهبرى قوم بنى اسرائيل و با اجازه خداوند بوده است و حضرت موسى(ع) در آن دخالتى نداشته است. هر زمان كه حضرت موسى(ع) از ميان قوم خود مىرفت، مانند چهل روزى كه با خداوند در كوه طور مناجات مىكرد، هارون به تنهايى رهبرى قوم را بر عهده مىگرفت. پس اگر عمر او بعد از برادرش نيز استمرار مىيافت، مقام رهبرى قوم بنى اسرائيل ويژه او بود. بدين ترتيب، رحلت هارون پيش از حضرت موسى (ع) موجب نمىشود كه با تشبيه مقام حضرت على(ع) به مقام و منزلت او، وزارت حضرت على(ع) به زمان حيات رسول خدا (ص)
استثناى موجود در اين روايات «الاّ انه لا نبىّ من بعدى» نيز پاسخ ديگرى به اشكال اول است؛ زيرا براى يك رويداد جزئى، يعنى جانشينى در مدينه، كه بارها در مورد افراد ديگر نيز تكرار شده است، به چنين تعبيرى عالى و تشبيه مقام حضرت على(ع) به مقام هارون و استثناى مقام نبوت از آن، نيازى نبود و از افراد عادى نيز چنين كلامى سر نمىزند تا چه برسد به رسول خدا(ص) .